از نخستین شهید خوزستانی مبارزه با صهیونیست ها چه می دانید؟
این شهید والامقام حدود ۱۱ ماه با سربازان رژیم اشغالگر صهیونیستی مبارزه و در راه آزادی مردم فلسطین و لبنان با حضور در گروههای جهادی فلسطینی نقشآفرینی کرد و در تاریخ ۱۰ آذر ۱۳۵۹ بعد از ۱۱ ماه مبارزه و دوری از وطن در سن ۲۲ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مریم صاحب محمدی نژاد
اشاره
شهید محمدحسین اثنیعشری متولد سال ۱۳۳۷ در دزفول بود که اواخر سال ۱۳۵۸ بعد از تلاشهای فراوان در جریان پیروزی انقلاب اسلامی و قبل از شروع جنگ تحمیلی با گروهی از سپاهیان اسلام به فرماندهی شهید محمد منتظری عازم جنوب لبنان و مرز حائل با فلسطین شد.
این شهید والامقام حدود ۱۱ ماه با سربازان رژیم اشغالگر صهیونیستی مبارزه و در راه آزادی مردم فلسطین و لبنان با حضور در گروههای جهادی فلسطینی نقشآفرینی کرد و در تاریخ ۱۰ آذر ۱۳۵۹ بعد از ۱۱ ماه مبارزه و دوری از وطن در سن ۲۲ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید محمد حسین اثنیعشری تنها رزمنده خوزستانی است که در نبرد مستقیم با سربازان رژیم غاصب اسرائیل در جنوب لبنان به شهادت رسیده است.
نخستین شهید خوزستانی مقاومت و مبارزه با اسرائیل
۶ شهید، ۶ پیکر در فراق، ۶ زندگی نگفته، ۶ فراق غریبانه، ۶ شهید انتفاضه، شهید انتفاضه، شهید انتفاضه…
گاهی تکرار نشانه تاکید نیست، تکرار نام شهدای انتفاضه فلسطین برای یادآوری رشادت ۶ مردی است که در روزگار پرهیاهو و مضطرب دههی ۵۰ در سکوت و خاموشی راهی سرزمین قدس شدند.
همان ۶ شهیدی که از تبارشان سلیمانیها جوشید و دفاع از مظلوم را محدود به مرز و جغرافیا نکردند و انسانیت را دست به قلم کشیدن خطوط مرزها کردند.
این قصه ماجرای یکی از شهدای انتفاضه قدس را شرح میدهد، شهیدانی که جز ساک و چفیه نشانه دیگری به آغوش مادرانشان بازنگشت، قصهی ۶ پیکری است که نشانشان در بینشانی شان باقی ماندهاست.
شهید «محمدحسین اثنیعشری» یکی از ۶ شهید انتفاضه قدس در کشور و تنها شهید خوزستانی است.
۱۷ رمضان سال ۵۸
بعد از سه سال آشنایی قرارمان برای مرور کوتاهی از زندگی برادرش جفتوجور شده بود از همان عکس و نام قابشده بر سر درب خانه میشد حدس زد آن نام محمدحسین چقدر در این خانه زنده و جاری است.
یک محمدحسین که میگفت گل از گلش میشکفت، شانههایش سنگین از غرور و افتخار به برادر شهیدش میشد، خب راستش را بخواهی این جان در رفتنمان برای برادر را از زینب و مکتبش به ارث بردهایم.
دفتر و خودکارم را آماده کردم بی مقدمه گفتم می خواهم از زبان خواهر شهید اثنی عشری هرچه که باید را بشنوم.
– تو از من چه می خواهی؟ یک بار که همه چیز را برایت گفتم
– این بار کمی جزئیتر و حال و هوایتان در آن روزها بگوئید.
گفتن همین چند کلمه کافی بود تا به دنیای خواهر و برادریاش پرت شود و بیهوا شروع به گفتن کند…
من و محمدحسین دو سال و نیم اختلاف سنی داشتیم و رابطه من به نسبت دیگر خواهرانم با محمدحسین صمیمیتر بود.
روز رفتنش هم من تنها در خانه بودم و راهیاش کردم ۱۷ رمضان بود، رمضان سال ۵۸.
بعد از انقلاب جذب کمیته مبارزه با مواد مخدر شد، یک پایش دزفول بود و یک پایش اهواز آن روز هم می دانستم قرار است از اهواز بیاید و کولهبار رفتنش به تهران را جمع کند. هر چه را که می دانستم آماده کردم که قبل از رفتن دمی استراحت کند.
کمی نزدیکترم شد و ادامه داد: استراحت؟ استراحت برای محمد حسین و آن سن کمش معنا نداشت که.
به سرعت برق و باد آمد و وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد.
دیگر از نرفتنم نگو
میدانی آن زمان خیلی مسئله فلسطین برای مردم روشن نبود آنقدر که نمیدانسیم محمدحسین دقیقاً برای چه کاری به فلسطین میرود.
وقت رفتن که شد جلویش را گرفتم و گفتم نمیشود نروی؟ حواسش را جمعوجور حرفم کرد و با جدیت تمام گفت: گوهر دیگر از نرفتنم نگو…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اما دلشورههای خواهرانهام امانم نداد و در لحظه آخر سراسیمه گفتم محمدحسین، محمدحسین دوباره میبینمت؟ با آن لبخند پر آرامشش گفت: اگر برگشتم که حتما.
آن روز مادرم بخاطر زایمان خواهرم، هنگام بدرقه محمدحسین در خانه نبود و محمدحسین آخرین سفارشش مادر و مراقبت از او بود. میگفت اگر نیامدم اول به خدا بعد به شما میسپارمش مراقب باشید روزگار را سخت نگذراند.
آه از آن اگرها که بند دلم را پاره میکردند، اما جز تسلیم در برابر تصمیم محمدحسین چارهای نبود.
۱۰ ماه بیخبری
کمکم لبخندی که از پشت ماسکش هم پیدا بود کمرنگ شد همانطور که به گل قالی خیره شده بود گفت: ۱۰ ماه بیخبرِ بیخبر بودیم.
۱۰ ماه در پس چهره آرام مادرم دلی سرشار از دلتنگی و نگرانی جای گرفته بود. جایی به وسعت حمد و ثنای خدا پشت هر بار فکر کردنش به محمدحسین.
از لحظه شنیدن خبر شهادت که پرسیدم باورم نمیشد بعد از ۴۲ سال اشکهای بیامانش جاری شوند.
-حاج خانم بعد از اینهمه سال این اشکهای تازه؟
– داغ برادر سخت است روز و سال سرش نمیشود مخصوصاً برادری که بعد از پدرمان در همان سنوسال کم بزرگمرد خانه شد.
آن روز من و همسرم به همراه دیگر خواهران و برادرم در خانه مادرمان جمعشده بودیم که ناگهان داییام از راه رسید و همسرم را صدا زد و به کنجی از خانه رفتند.
بااینکه نگران و مضطرب از این خلوت بودم اما پیگیر نشدم که چه حرفی میانشان رد و بدل شده بود.
دو سه ساعتی از آمدن داییام گذشت، که همسرم آنچه را که نمیخواستم بشنوم را گفت…
حتی تصور نبودن برادرم محمدحسین هم در خیالم نقش نمیبست.
پیکری که در غربت به خاک سپرده شد
دوباره حلقه چشمانش رنگ دلتنگی گرفت و قطار اشک بر روی گونهاش به راه افتاد.
دستانش را تهی جلوی صورت بالا گرفت و گفت: جز ساک لباس و قمقمه آبش هیچ مرهمی برای دلمان نیامد و فراق بهمعنای واقعی از همینجا شروع شد.
مادرم تا لحظه آخر عمرش چشم به راه آمدن پیکری بود که در غربت به خاک سپرده شد.
سرش را تکان داد و چشم به زمین دوخت، از انتظار مادرش گفت: یک شب که به درب کوچه نگاه میکرد متوجه ایستادن ماشینی پشت درب کوچه شد، خم شد از زیر در نور ماشینی را دید و سراسیمه با لبخندی سرشار از نگرانی و حال دگرگون گفت: دا، محمدحسین اومه، محمدحسینم اومه. (مادر محمد حسین آمد)
مادرم همیشه منتظر بود، دلتنگ بود، داغدار بود، اما در مقابل اینها لحظهای از شکر خدا غافل نشد و سرخوش از عاقبت به خیر شدن فرزندش بود ولی او هم مانند دیگر مادران شهدای گمنام و جاوید الاثر چشم به راه آمدن تکههای استخوان فرزندش بود.
او هم با هر بار آمدن پیکر شهیدی دلش بیتاب، پرپر می زد.
مزاری که تخریب شد
زیر لب آرام و پیدرپی میگفت خیلی سخت بود، خیلی سخت بود و سرش را پایین میانداخت همانطور که روی پایش میزد و شیرین و مادران قربانصدقهی برادر بی نشانش میرفت ناگهان به خود آمد و گفت: میدانی کجای قصه جگرسوز تر است؟ بااینکه میدانستم می خواهد چه بگوید سر از بیخبری تکان دادم.
نفس عمیقش را بریده بیرون داد و گفت: آنجاکه سالها امید به رفتن و حتی دیدن و لمس کردن سنگ مزارش برای یک لحظه داشتیم و خبر آوردند قطعه شهدای شیعه فلسطین دیگر در ناحیه اشغالگری رژیم غاصب صهیونیستها قرار گرفته و طبق گفتهها آن قطعه تخریب شده است.
خودش را جمعوجور کرد و گفت: بیتابی هایم، به جایگاه محمدحسین میارزد، میارزد که او را شهید خطاب کنیم و کوه غرور شویم.
دستش را روی پایم زد و آرام گفت: راستش هنوز هم پشتم به او گرم است، به نام بلند و افتخارش.
کلافگی صهیونیستها
در شکوتردید پرسیدن سؤالی بودم که همانند دختربچهای دوساله در میان افکار و حرفهایم میپرید و بهانه پرسیدن میگرفت.
چای را که جلویم گذاشت گفتم اگر دلتان تابوتوان دارد از نحوه شهادتش هم بگویید.
همانطور که لبخند گوشهی لبش پلک زد، گفت: دختر جان تو که تمام آن روزها را برایم زنده کردی، اینهم روی آنها.
دوباره به صندلی پشت سرش تکیه زد و گفت: ما که از همهچیز بیخبر بودیم و بیخبر ماندیم اما میگویند در مدت حضورش و اجرای نقشههای جنگیاش صهیونیستها را کلافه کرده بود و همین باعث شده تا شناساییاش کنند و دهم آذر ماه ۵۹ به شهادت برسد.
مکث بلندی کرد و گفت: نمیدانم در کدام عملیات و چگونه، برای آخرینبار چشمانش این دنیا را دیدند اما میدانم که با شجاعتش حماسهآفرینیها کرد.
قصه شهدا پس از مرگشان آغاز میشود
برایم سخت است از آنان که ندیدهام سخن بگویم از آنان که افتخاری در دل تاریخاند. باید که پلی زنم از درونم به معنای انسانیت. من از شهیدان تصویری میدیدم که گاهی از مقابلشان عبور میکردم. قصه هرکدامشان درسها دارد، زندگی هریک ناگفتههای بسیار دارد.
دزفول کم از این نگفتهها، از این گمنامانِ گمنام، ندارد.
در این دیار شهید انتفاضه، انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم، امنیت، وطن، سلامت آرمیدهاند کاش فقط نامشان را بر سر خیابانها حکاکی نکنیم و تصاویرشان را در دلها جاودان کنیم.
قصه شهدا با مرگشان تازه آغاز میشود. «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»…
روحش شاد و راهش پر رهرو