حنان سالمی
متروپل فرو ریخت، همه چیز در کمتر از صدم ثانیه اتفاق افتاد و خاکها فروننشسته، آهها بلند شد. مادری، پسرش را و همسری، زنش را و خواهری، برادرش را در چنگالهای به هم فشردهی تیرآهنهای متروپل در حال جان دادن میدید و کاری از دستش برنمیآمد.
صدای ناله از طبقههای زیرین به گوش میرسید: «ممممادر، مممادر، مادر…» و تَرکها هر لحظه عمیقتر میشد تا کوبش دمام و سنج، نجوای موزونِ حزن ناموزون مادری پیچیده به تناقض مرگ و امید شود.
اما ناگهان، در هجوم خاکها و تکههای فروریختهی بدن بزکشدهی متروپل، رگهای آبادان به سوزنها لبخند زد و گرمای خونی سرخ، کیسههای مِهر را پر کرد تا اینبار آبادانیها در مخرج مشترک آغوش رگهایشان بمیرند و زنده شوند! صف، طولانیتر از انتظارها بود و رگها در انتقال خون، جاری شد تا نفسها در عزای اندوهی که شانهی کوهها را هم به رعشه انداخته بود، با هم به شماره بیفتد.
کوچههای منتهی به قتلگاه متروپل، غلغله بود. دیگر فرقی نداشت شب است یا روز؛ هوا خاک است یا صاف؛ چشمها اشک است یا لبخند؛ چون بند بند همهی دلها با هم و ناگهان پاره شده بود. چون زجهی مادری که زهرا را به حسینش (ع) قسم میداد آنقدر بلند بود که فرکانسش حتی به گوش اصفهان و تبریز و آنور ایران هم رسیده بود! چون درد، عمیق بود و صبر، رفیقی شفیق و آه از صبری که دیگر ته کشیده بود!
گفتم بگویم قیامت شده بود اما قیامت واژهی خوبی برای این شکوه از آب درنیامد، نه؛ در قیامت ما از هراس عذاب از خویشتنمان میگریزیم و اینجا نمیتوانست قیامت باشد. اینجا همه به سوی هم میدویدند و کسی از کسی دیگر در گریز نبود. نه اینجا نمیتوانست قیامت باشد، اینجا تکهای از بهشت بود با عطر فاجعهی طمع سیبِ شیطان رانده شده! و چهرههایی خاکی که رد اشک روی گونههایشان خط انداخته بود.
ایستادم روبهروی لحظات خونآلود پایان اما همه جا آغاز بود و تا چشم میگرداندی رقص دستهایی را میدیدی که با هر چه در یخچالهایشان داشتند پر شده بود. دختری با یک کیسه آبمیوه. مردی با دو کارتن بستنی یخی. مادری با ساندویچ کالباس و زنی با لقمههای نان و پنیر و سبزی.
چهار مرد میانسال هم با دشداشهی تازده و لباسهایی با شعار «لبیک یا حسین» به چهارسو میدویدند. دستهایشان پر از غذا بود و لبهایشان ذکر. اینجا، خیابان امیری، روبهروی متروپلِ در حال مرگ، چقدر شبیه عمودهای مسیر پیادهروی اربعین شده بود. چقدر زیارتعاشورای مادری که آخرین بار صدای نالهی پسرش را با گوشهایش شنیده بود و از آن لحظه، نپذیرفته بود سر از آوار بردارد حزنانگیز بود. و چقدر طعم اشک و شربت امعلی، داغدار بود.
دیدهاید آدم درماندهای را که در حل مسئلهای مانده؟ من آن لحظه در درماندهترین حالت حل یک مسئله مدام از خودم میپرسیدم، آیا آنجا، روی آن تلِ خاک، روی آن آوارهایی که خون مردم ریشه زده بود و مادری و همسری و خواهری اشک شده بودند، زینب (س) بود؟ و جواب، نجوای روضه شد. ناگهان شور روضه آمد؛ روضهی زینب (س). و پنجاه جوان رشیدی که در تشییع تصویر تار پیکر بیجان مردی به خون پیچیده، بر سینه میکوفتند تا زنی آشفته و مرعوب، در التماس تابوت، حس غربت نکند.
خاک را با پشت دست از پلکهایم گرفتم تا واضحتر ببینم دردهای زجرآلودی که افعیوار دور پای آبادان پیچیده و قصد گلویش را کرده بود و میخواست نیش پایان را بیسروصدا بکوبد. خاک پلکهایم را گرفتم و به دیدن تقلا نائل آمدم! دستهایم شروع به لرزیدن کرد. تا سینه روی خاکها خم شده بود و به اسم صدایشان میزد: «علیییی، رضااااا، سجاااااد» اما آنها آنقدر آرام روی پاهای مرگ به خواب ابدیشان فرو رفته بودند که جز پژواک استغاثههایش صدایی نشنید. انگار، متروپل هم آنها را صدا میزد! با بغض، با ترس، با انتظار و با امید.
ایستادم و ماتم شدم. تلفن زنگ خورد. یکی از خبرنگارها بود. میخواست بیاید و میگفتم جایی نیست. ولوله بود. زنی از کنارم گذشت. اصرارها و انکارها را ناخواسته شنیده بود. گفت: «میهمانم باشید. امشب تا هروقت که خواستید. حمام. سرویس بهداشتی. غذا. قدمتان سر چشم.» و مردی با اشک، پرتغال توی مشتهایم گذاشت: «همه داغداریم بابا، من برادرزادهام زیرآوار است، اما بخور تا جان بگیری و بنویسی آنچه را از حماسهی مردم آبادان دیدی.»
ضعف کرده بودم. از دیدن خون، از شنیدن مرگ، از رقصیدن آوار روی استخوانها و جمجمههای برادران و خواهرانم. نشستم روی خاکها، درست روبهروی شهوت طمع پیمانکارهایی که فرو ریخته بود و نوشتم: «برادران و خواهرانم آخرین نفسهایشان را زیر آوار متروپل کشیدند تا جیبهایی به قیمت خونشان سکه شود، اما من اینجا و در حیرت متروپل جز حماسهی آبادانیها چیزی ندیدم، آنگاه که با دستهای لرزان روی زخمهایشان مرهم گذاشتند و در انتظار سپیدهی صبح، شب را به نظاره نشستند؛ به خدا سوگند که با وجود زخم اما، ما رأیت إلا جمیلا!»